oOoOoOoOoOoO
سخت است بخندی و دلت غم زده باشد
هر گوشه ای از پیرهنت نم زده باشد
سخت است به اجبار به جمعی بنشینی
وقتی دلت از عالم و آدم زده باشد
احوال من ای دوست چنین است که انگار
یک صاعقه بر جنگل خرم زده باشد
دور از تو شبیه م به یتیمی که به رویش
در جمع کسی سیلی محکم زده باشد
دور از ادب است اینکه بخندد لبت اما
دیوار دلت مشکی و ماتم زده باشد
با این همه تا خرده نگیرند عزیزان
میخندم و هرچند دلم غم زده باشد
oOoOoOoOoOoO
►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄
همه یِ ما باید کسی را داشته باشیم
که وقتی یک روز ،روزِ ما نبود
بنشینیم رو به رویش و غرغر کنان از سیر تا پیازِ تمامِ بد بیاری هایمان را برایش تعریف کنیم
و او هم لبخند به لب گوش کند
و پایانِ هر جمله مان بگوید
حق داشتی پس اینقد عصبی بشی،حالا ولش کن مهم نیست
فدایِ سرت
میدانید آدم هرچقدر هم قوی باشد
باید کسی را داشته باشد
که حالِ بدش را بفهمد
که نگذارد
به حالِ خودش بماند
کسی که حالمان را به حالش گره زده باشد
►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄
سحر رستگار
دخترک اسباب بازی فروش گوشه ای نشسته بود و سرش را روی زانوهایش گذاشته بود هر کس رد میشد با دلسوزی و تاسف به استلا ی اسباب بازی فروش می نگریست
استلا سرش را بالا آورد و به ساختمان روبه رویش خیره شد
آن ساختمان بزرگ و اشرافی را از پشت پرده اشک تار میدید
بالا ترین اتاق ان برج بلند متعلق به داینا بود
چه میشد اگر او هم در خانه رویاهایش با پدر و مادرش زندگی میکرد؟
چه میشد اگر او هم میتوانست به همراه خدمتکارش موهای بلند قهوه ای و ابریشمی اش را می بست؟
چه میشد اگر او هم وسایل بازی داینا را داشت؟
***
و ان سوی دیوار های بلند خانه رویاها، داینا به استلا می نگریست چه میشد اگر داینا هم مثل استلا بدون درد نفس میکشید؟ چه میشد اگر داینا هم مثل استلا بدون پاهای مصنوعی راه میرفت؟
***
هیچ وقت ظاهر زندگی خود را با باطن زندگی دیگران مقایسه نکنیم